۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

آغوش محمد

آغوش محمد

آغوش محمد

جزئیات

گفت‌و‌گو با گل‌انار خلیلی مادر شهید مدافع حرم محمد کیهانی/ به مناسبت ۸ آبان، سالروز شهادت شهید کیهانی

8 آبان 1401
اواخر پاییز ۵۷ بود که محمد به دنیا آمد. در اوج درگیری‌ها و تظاهرات انقلاب. شب عاشورا هوا بارانی بود. مامورهای مسلح رژیم شاه با تانک ریخته بودند توی خیابان‌ها. صدای‌شان توی خانه می‌آمد. دردم گرفت. توی تاریکی و وحشتِ صدای تانک‌ها و گلوله‌ها فقط آه و ناله می‌کردم. آن‌قدر شلوغ بود که نمی‌شد پای‌مان را بیرون بگذاریم. محمد را توی خانه زایمان کردم و مادرشوهرم کامش را با تربت برداشت.
***
جنگ که شروع شد محمد دو ساله بود. هشت سال جنگ خیلی به‌مان سخت گذشت. همه‌اش لباس سیاه تنم بود. شش نفر از خانواده و فامیلم شهید شدند. خواهرم، خواهرزاده‌ام، پسرعمویم، پسردایی‌ام و...
همیشه با وضو به محمد شیر می‌دادم. حتی اگر نصف شب هم بود و بچه گریه میکرد، اول وضو می‌گرفتم بعد به‌اش شیر می‌دادم. بچگی‌اش خیلی گریه می‌کرد. همیشه این دهانش باز بود و بهانه می‌گرفت. لوزه هم که داشت، بدتر اذیت بود. همیشه داخل خاک و خُل‌ها می‌گشت. وقتی از مدرسه می‌آمد، با پا می‌کوبید به در. هر وقت صدای در می‌آمد می‌گفتیم «اومد.»
تا کلاس هفتم همیشه جنگ و دعوا و گریه و اعصاب خردکنی داشت. از همان بچگی به خواهر و برادرهای بزرگ‌تر دستور می‌داد و می‌خواست ازش حساب ببرند. هر وقت خیلی اذیت می‌کرد، می‌زدمش. بعد خودم غصه می‌خوردم و برایش ناراحت می‌شدم. خیلی بهم وابسته بود. هرجایی که می‌رفتم باید با خودم می‌بردمش. اگر از مدرسه می‌آمد و من خانه نبودم، خانه را می‌ریخت به هم. می‌گفت‌ کجا رفته؟ هرجایی بودم، می‌آمد دنبالم. از بچگی خیلی به‌اش محبت می‌کردیم. هرچی می‌خواست برایش انجام می‌دادیم.
***
خانم انار خلیلی مادر شهید مدافع حرم محمد کیهانیتو بچگی‌شان می‌نشستند پای دیوار خانه‌مان تیله‌بازی می‌کردند. محمدم آن‌قدر شلوغ بود که محله را به هم می‌ریخت. از بس دادوبیداد می‌کرد، رگ‌های گردنش آمده بودند بالا. توی مدرسه خیلی لج می‌کرد. هر روز شکایتش را می‌کردند. می‌رفتم مدرسه، می‌گفتند «نصیحتش کن، شاید نصیحت شما رو گوش بگیره.» می‌گفتم «والا حرف، حرف خودشه.» زبانش هم از همه درازتر بود. می‌گفت‌ «من که کاری نکردم، تقصیر خودش بوده.» محکوم‌مان هم می‌کرد.‌ از همان بچگی ادعای بزرگی‌ و کدخدایی‌اش می‌آمد که همه از او اجازه بگیریم. کلاس هفتم بود می‌گفت «رحیم و علی، هر کاری می‌خوان بکنن باید از من اجازه بگیرن.»
دوران بچگی‌اش دست‌فروشی می‌کرد. همیشه تا به‌اش می‌گفتم این‌ها را ببر بفروش، می‌برد. هر چیزی هم که می‌برد، کامل می‌فروخت‌شان. وقتی هوا گرم می‌شد، یک کلمن پر از آلاسکا می‌کردم می‌گذاشتم روی شانه‌اش، می‌برد توی بازار و خیابان و ایستگاه می‌فروخت، پول‌شان را می‌آورد می‌داد.
***
از همان نوجوانی پای بچه‌هایم به مسجد امام رضا باز شد. من خودم تشویقشان میکردم. می‌گفتم «برید توی مسجد نماز بخونید، گوش کنید به حرف حاج‌آقا.» حتی نماز صبح بیدارشان می‌کردم، بروند مسجد. زمان جنگ بیش‌تر وقت‌ها تا صبح می‌ماندند آن‌جا. بعضی وقت‌ها می‌آمد میگفت «مامان، شامی یا ناهاری برای بچه‌های مسجد درست کن.» اتاقی توی حیاط داشتیم اسمش را گذاشته بودند کاخ سفید. بیش‌تر وقت‌ها تمام بچه‌های بسیج جمع می‌شدند توی آن اتاق و جلسه می‌گرفتند. من هم هرچه در توانم بود با خوشرویی ازشان پذیرایی می‌کردم.
محمد تا رفت طلبگی، توی مشت خودم بود. همیشه حواسم به‌اش بود کجا می‌رود، با کی هست و چه کار می‌کند. خیلی پرشور بود. هرجایی می‌رفت اگر کار خلافی می‌دید، نمی‌توانست تحمل کند. درسش خوب بود ولی زیاد اهل درس خواندن نبود. تا سوم راهنمایی را گرفت، خیلی تلاش کردم. صبح تا شب دستش توی دستم بود. می‌بردمش خانه فامیل‌ها به‌اش درس یاد می‌دادند.
***
کلاس هشتم بود که با یکی از پسرهای همسایه دوست شد. پسره معتاد بود. یک روز آمد خانه، دیدم چاقویی سر کمرش است. گفتم «محمد! این چیه؟» گفت «مال خودمه» هر کاری کردم نتوانستم چاقو را ازش بگیرم. با واسطه‌ خواهرش چاقو را ازش گرفتیم. یک روز آن پسر آمد دم در و گفت «محمد خونه‌اس؟» به‌اش گفتم «دفعه دیگه حق نداری بیای سراغ محمد! محمد آدمیه که به حرف هیشکی گوش نمی‌ده، اگه بلایی سرش اومد من چی کار کنم؟»
دیگر نه شب خواب داشتم، نه روز. میترسیدم کار دستم بدهد. انداختمش همراه حاج‌آقا خدامی. گفتم «اگه راست می‌گی و خاله‌ات رو دوست داری، محمد رو ببر همراه خودت. هرجایی می‌ری بذار باهات باشه. قم می‌ری، حوزه می‌ری، هرجا می‌ری. محمد حرف ‌کسی رو گوش نمی‌گیره، می‌ترسم بلایی سرش بیاد.» حاج‌آقا خدامی بردش حوزه. همین که رفت حوزه آرام گرفت.
***
از همان بچگی توی کارهای خانه بهم کمک می‌کرد. سفره پهن می‌کرد، غذا می‌گذاشت رویش یا وقتی می‌خواستم پتو و قالی‌ها را بشویم، می‌شست‌، اما می‌گفت «برات می‌شورم، باید دو تومن بدی.» خوب می‌شست، دو تومان را هم به‌اش می‌دادم. پول‌هایی را هم که می‌دادم، جمع‌شان می‌کرد و هر وقت خودم احتیاج داشتم می‌دادشان بهم. به اندازه یک دنیا من را دوست داشت، اما باهام کَل‌کَل می‌کرد. از بچه‌هایم، محمد همیشه دور و برم بود. حتی وقتی که بزرگ شد و رفت حوزه هر موقع که می‌آمد خانه سری بزند، همه‌اش با من بود.
***
شهید مدافع حرم محمد کیهانیهیچ وقت از کمک به فقرا دریغ نمی‌کرد. زن بیوه‌ای همسایه‌مان بود که دوتا بچه داشت. مامورها داشتند آبش را قطع می‌کردند. زن رفته بود بالای سرشان و التماس میکرد قطع‌اش نکنند ولی کسی گوش به حرفش نمیکرد. زن دوید سمت خانه ما و گفت «تورو خدا بچه‌هات نیستن؟» محمد را صدا کردم. رفت پیش‌شان، معلوم شد یک سال است قبض‌هایش را پرداخت نکرده. محمد از مامورها فرصت خواست. قبض‌ها را از زن گرفت و سوار موتور شد و رفت. خودش پول نداشت، قرض کرده بود. قبض‌ها را پرداخت کرد و برگشت و نگذاشت آب خانه آن زن بیوه قطع بشود. گاهی اگر کبابی درست می‌کردیم، ناراحت بود که بویش برود بیرون. می‌گفت «بوش نره خونه همسایه‌ها. شاید کسی نداشته باشه، گناه داره.»‌
***
هنوز علی و رحیم که بزرگ‌تر بودند ازدواج نکرده بودند که محمد گفت «من زن می‌خوام.» یک روز رفتم نمازجمعه، دختری آمد نشست جفتم. نمازم را که خواندم، زیرچشمی زیر نظر گرفتمش. ازش خوشم آمد. گفتم این انگار دختر خوبی است، معلوم است خانواده‌دار است. آمدم خانه به محمد گفتم «مامان، همون دختری رو که دوست داری برات پیدا کردم.» بعد از ظهر همان روز رفتیم خانه‌شان. پدربزرگش از پدرم به‌خوبی یاد کرد و گفت «دختر، عروس خودتونه.»
آمدم خانه گفتم «محمد! زنت جور شد.» فردا شبش محمد را بردیم خانه‌شان. به‌شان گفتم «هیچی نداره. نه پولی داره، نه مالی، نه املاکی. تازه هم رفته طلبگی.» دختر و پسر با هم حرف زدند. محمد گفته بود «من عروسی و سروصدا هیچی ندارم.» قبول کردند. خرید ساده‌ای انجام دادند و بعد از عقد رفتند مشهد. با زندگی ساده‌ای که داشت، کم‌کم پس‌انداز کرد و دوتا فیش سفر مکه هم برای من و پدرش گرفت و ما را فرستاد حج.
***
تو همین بزرگی‌اش هم هر وقت چشمش می‌افتاد به من نازهایش شروع می‌شد. محمد اذیتم می‌کرد، اما اذیت کردنش هم شیرین بود. غیظ می‌کردم، اما ازش دلگیر نمیشدم. خیلی باهام شوخی می‌کرد و قلقلکم می‌داد. کسی جرات نداشت بهم بگوید تو، وگرنه محمد حسابش را می‌رسید.
***
یک روز با لباس نظامی آمد خانه‌ ما. گفتم «کجا بودی محمد؟!» گفت «پادگان بودم، دارم دوره می‌بینم برم سوریه.» به‌اش نگفتم نرو. دلتنگش شدم ولی گفتم هرچه قسمت باشد. اگر برود سوریه و قسمتش باشد، زنده می‌ماند. اگر هم نه که شهید می‌شود.
چند روز بعد زنگ زد. گفت «مامان، توی اتوبوسیم داریم می‌آییم تهران که بریم سوریه.» شوکه شدم. گفتم «تو گفتی که هنوز دارم آموزش می‌بینم!» گفت «خب دیگه، به‌مون گفتن جمع کنید ببریم‌تون.» گفتم «خب الان من و پدرت ندیدیمت. چطور ببینیمت؟» گفت «می‌آییم شهدای گمنام، بیایید اون‌جا. شامم نخوردیم. ساندویچ برای بچه‌ها با خودتون بیارین.» من و پدرش بیست ‌سی‌تا ساندویچ با نوشابه گرفتیم و رفتیم دیدیمش. ساندویچ‌ها را داد به دوستانش. به شوخی به آن‌ها می‌گفت «بخورین، بعد بگین مادرمون بزرگ‌مون کرده.» من از رفتنش ناراحت بودم ولی خودش هی می‌خندید و باهام شوخی می‌کرد. دست می‌انداخت گردنم و می‌گفت «مامان، خودتو اذیت نکن.» آن سری، بعد از سه ماه برگشت. گفتم «خدایا! شکرت که اومد.»
***
یک شب نم‌نم باران می‌آمد. در زدند. رفتم در را باز کردم، دیدم محمد است. لباس بسیجی هم کرده بود تن کمیل پسرش. گفتم «مامان، کجا بردیش؟» گفت «رفتیم پادگان کرخه، آموزش.» گفتم «روله! با کمیل چه کار داری؟» گفت «کمیلم میاد سوریه.» موقع اعزام قبول نکرده بودند دوتایی با هم بروند و فقط محمد رفت.
وقتی سوریه بود، مدام خوابش را می‌دیدم. یک شب خواب دیدم با دو دستش سرش را گرفته و توی خانه دور می‌خورد و می‌گوید «آخ مامان! سرم خیلی درد می‌کنه.» دنبالش راه می‌رفتم تا به او قرص بدهم که از خواب بیدار شدم. اکبر پسرم زنگ زد و گفت «مامان، بیا خونه‌مون.» گفتم «می‌خوام نماز بخونم و ناهار بدم به بابات. بعد میام.» ساعت ۱۲ اکبر آمد و زیر خیمه هیات دراز کشید. من هم داشتم ناهار درست می‌کردم. تلفن اکبر زنگ خورد. برای جواب دادن رفت بیرون. رفتم دنبالش، دیدم توی ماشین نشسته و دارد با تلفن صحبت می‌کند. گفتم «مامان، چی شده؟ کی زنگ زده؟» گفت «چیزی نیست.» زنش را بیرون برد و با حاجی برگشتند. گفت «مامان، می‌خوام برم بیرون گوشت و ماهی بگیرم تا برای شام درست کنی.» من و حاج‌آقا حیاط را شستیم که اکبر زنگ زد و گفت «مامان، آماده شو دوستام دارن میان.» چادرم را سر کردم و برگشتم توی حیاط. دیدم در باز شد و برادرم و پسرهایش آمدند داخل. گفتم «خیره!» برادرم دست انداخت دور گردنم و آرام گفت «محمد شهید شده.» فقط ایستادم رو به قبله. گفتم «حضرت زینب! این هدیه کوچکی بوده من به تو دادم. خودت باید دلِ قوی به من بدی. قوت قلبی بدی تا بتونم بایستم سر پا.»
***
تابوتش را آوردند توی حیاط زیر خمیه اباعبدالله. دست کشیدم به ریش‌هایش و بوسیدمش. راحت خوابیده بود. دلم می‌خواست خیلی بغلم باشد ولی اطرافیان نگران حالم بودند و زود ازم جدایش کردند. هنوز حسرت این را می‌خورم که چرا نشد بچه‌ام را بیش‌تر بغل بگیرم.
تا دو سال، هر روز می‌رفتم سر مزارش. هروقت بی‌قرارش میشوم اگر ماشین باشد شب میروم سر مزارش. وقتی می‌روم، راحت می‌شوم. سرم را که می‌گذارم روی سنگ مزارش، احساس می‌کنم دست‌هایش را باز کرده و بغلم کرده. احساس می‌کنم این سنگ، سینه محمد است. خیلی بی‌تاب محمدم هستم ولی وقتی سکوت و مظلومیت شوهرم را می‌بینم دلم می‌سوزد و خجالت می‌کشم بی‌تابی بکنم.
با وجود این همه دلتنگی اگر به عقب برگردم، باز دعا می‌کنم شهید شود. برای بقیه پسرهایم هم این دعا را می‌کنم. توی ایام فاطمیه آش نذری برای شهادت رحیم درست کردم. هم خودم دوست داشتم، هم خودش ازم خواست. مادر دوست ندارد خاری توی پای بچه‌اش برود، منتها اگر مرگ طبیعی تبدیل بشود به شهادت، افتخار است.

نویسنده: آذر دلفانی

مقاله ها مرتبط