۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

بی‌تاب این بیت

بی‌تاب این بیت

بی‌تاب این بیت

جزئیات

روایتی کوتاه از زندگی و شهادت شهید مدافع حرم حجت اسدی از زبان امید برزگر/ به مناسبت ۲ اسفند، سالروز شهادت شهید اسدی

2 اسفند 1401
رمضان سال ۹۳ بود و اوج حملات داعش در عراق. تهدید علیه حرم مطهر سیدالشهدا بالا گرفته بود. با حجت تصمیم گرفتیم خودمان را به کربلا برسانیم تا هرطور شده به صف جهاد و دفاع از حرم برسیم. به کربلا که رسیدیم شهر حالت عادی نداشت. رفتیم حرم و زیارت مفصلی کردیم. بعد رفتیم خدمت نماینده آیت‌الله سیستانی. گفتیم برای جهاد آمده‌ایم. وقتی فهمید ایرانی هستیم، با تعجب براندازمان کرد و گفت: «آقای سیستانی جهاد رو واجب کفایی می‌دونن. به اندازه هم نیرو داریم. نمی‌شه.» آب پاکی را راحت روی دست‌مان ریخت. هرچه هم اصرار کردیم نظرش عوض نشد. یک‌کلام می‌گفت «نه.»
ناامید برگشتیم محل استقرارمان. شب را خوابیدیم. من یک ساعت مانده به اذان صبح راهی زیارت شدم. وارد حرم که شدم دیدم پرنده پر نمی‌زند، خلوتِ خلوت. عجیب بود. فقط نیروهای نظامی، اطراف حرم پراکنده بودند. از چند نفرشان پرس‌و‌جو کردم، اما چیزی دستگیرم نشد. برگشتم پیش حجت و داستان را گفتم. این‌بار دو نفره راهی شدیم. بین راه دوباره پرس‌وجو کردیم. بالاخره یکی از نیروهای عراقی گفت احتمال حمله به حرم قوت گرفته. به همین خاطر نیروهای نظامی آن‌جا را قُرق کرده‌ بودند. نشد وارد جهاد شویم ولی آن شب یک دل سیر، آقا را زیارت کردیم.
***
شهید مدافع حرم حجت اسدیاز وقتی ماجرای درگیری‌های سوریه و عراق پیش آمده بود، حجت واقعا بی‌تاب شده بود. به هر دری می‌زد شاید بتواند برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) عازم شود. این اواخر به قول بچه‌های جنگ حسابی نور بالا می‌زد و مدام این بیت را با خودش زمزمه می‌کرد: تو کوچه‌های زندگی غریب و در به در/ پیِ شهادتم من شکسته بال و پر
بعد از اربعین بی‌قرار‌تر شده بود. مدام دنبال راهی برای اعزام بود. روزی نبود که در هیات، از شهدا و مدافعان حرم یاد نکند. خبرش را داشتم که به همراه تعدادی از پاسداران داوطلبِ سپاه صاحب‌‌الامر قزوین در یک دوره آموزشی فشرده شرکت کرده. حالا برای اعزام انتظار می‌کشید. کمی که گذشت، متوجه شد سپاه قزوین برنامه‌ای برای اعزام نیرو به سوریه ندارد. بدون این که ناامید شود، با جدیت پیگیر شد تا از راه دیگری خودش را برساند. بالاخره موفق شد و به واسطه یکی از دوستانش رفت دمشق. پس از ثبت‌نام در مراکز و مراجع مربوط منتظر بود در قالب نیروی رزمی به حلب اعزام شود.
***
دوستش شب قبل از شهادتش فیلمی از او ضبط کرده. از حجت می‌پرسد: «کجا هستی؟» می‌گوید: «۵۰ متری حرم بی‌بی. منتظریم تا بریم خط. به بی‌بی سپردم کار رو درست کنه تا ان‌شاء‌الله به شهادت برسیم.»
البته من در سوریه با او نبودم ولی دوستش تعریف می‌کرد:
«صبح روز شهادتش قبل از اذان صبح‌، کنار پنجره اتاق رو به گنبد حضرت زینب ایستاده بود. خطاب به بی‌‌بی می‌گفت: بی‌بی جان! ۱۵ ساله دارم براتون روضه می‌خونم. می‌شه مزد یکی از اون‌ها رو عنایت کنید.
اذان را گفتند. نماز را خواندیم و با بقیه بچه‌ها رفتیم تا پیگیر اعزام‌مان شویم. خبر درستی به‌مان ندادند. باز هم باید منتظر می‌ماندیم. دوباره برگشتیم محل استقرار. چند ساعت گذشت. همه‌مان حسابی کلافه شده بودیم. حجت از همه بدتر بود. چشم از تلفن برنمی‌داشت. یکی از بچه‌ها پیگیر کارش بود و قرار بود با او تماس بگیرد.
حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که صدای انفجار مهیبی از نزدیکی حرم بلند شد. صدا نزدیک بود. در و دیوار اتاق را لرزاند. دویدیم سمت پنجره. اتاق‌ کاملا به صحنه انفجار مشرف بود. از دیدن صحنه‌هایی که در جریان بود مات‌مان برد. طاقت‌مان نگرفت. انگار یک نیروی نامرئی ما را به محل انفجار می‌کشاند. با حجت ‌دویدیم تا اگر کسی نیاز به کمک دارد کمکش کنیم. لب‌های حجت آرام‌آرام تکان می‌خورد. گاهی ناخودآگاه صدای ذکرش بالا می‌گرفت. می‌شنیدم دارد شهادتین می‌خواند. مردم هراسان این طرف و آن طرف می‌دویدند. صدای چند نفر آمد که: «کجا دارید می‌رید؟! خطرناکه.» حجت جواب می‌داد: «باید بریم جلو. مجروح‌ها به کمک نیاز دارن.» رسیدیم نزدیک حرم. اوضاع اصلا خوب نبود. صدای ناله مجروحان به آسمان بلند بود. گیج شده بودیم. نمی‌دانستیم به چه کسی کمک کنیم. از هم جدا شدیم و هرکدام‌مان به سمتی رفتیم.
شهید مدافع حرم حجت اسدیتقریبا ۳۰ متر با حجت فاصله داشتم، اما چشمم مدام دنبالش بود. برمی‌گشتم و به‌اش نگاه می‌کردم. دلم شورش را می‌زد. دوباره صدای انفجار بلند شد، درست دم گوشم. حتی موجش مرا روی زمین پرت کرد. انتحاریِ دوم خودش را منفجر کرده بود. بوی باروت و گوشت سوخته و خون زیر دماغم بود. چشم‌هایم را باز کردم. یاد حجت افتادم. سر چرخاندم به طرفی که بار آخر دیده بودمش. ندیدمش، نبود. هول شدم. بلند شدم و دویدم به همان سمت. پایم پیچ خورد. تلو‌تلو خوردم. داشتم می‌خوردم زمین، اما خودم را رساندم. حجت همان‌جا بود، غرق در خون. کش آمده بود روی زمین. پهلو، سینه، بازو و صورتش درب و داغون شده بود. ساچمه‌ها سوراخ سوراخش کرده بودند. یاد حرف‌های صبحش افتادم. با خودم گفتم: قربونت برم بی‌بی که نوکرت رو بی‌مزد نمی‌ذاری.
پیکرش را قبل از انتقال به ایران با کمک نیروهای فاطمیون بردیم حرم. دور ضریح طوافش دادیم. صدای حجت توی گوشم منعکس می‌شد با همان شعری که در این مدت کوتاه آشنایی ورد زبانش بود. بغضم ترکید و بین هق‌هق اشک‌هایم خودم برایش خواندم:
چی می‌شه پرچم حرم برام کفن بشه
سلام به بی‌بی، شهادتین من بشه
تو کوچه‌های زندگی غریب و در به در
پیِ شهادتم من شکسته بال و پر
باید برای این که جونمو فدا کنم
به حضرت علی‌اکبر اقتدا کنم.»
***
من در ایران بودم که خبر شهادتش رسید. برایم باورکردنی بود. دیده بودم خیلی دنبال شهادت می‌دود و وقت و بی‌وقت آرزویش را می‌کند، اما باورم نمی‌شد این‌قدر زود اجابت شود. من و حجت یار غار هم بودیم و دوستی‌مان سابقه‌دار. با هم طلبه شدیم، با هم هیات حسین‌جان را راه انداختیم، با هم خادم‌الشهدا بودیم، با هم موکب‌داری کردیم و شاید ۳۰ بار همسفر کربلا شدیم. حجت مرا و بقیه بچه‌های هیات حسین‌جان را بزرگ کرد. با وجودش و صدایش انس گرفته بودیم. خودش عاشق شهدا بود و سعی می‌کرد ما را هم به شهدا وصل کند، اما در این عشق‌بازی هیچ‌کدام به گرد پایش نرسیدیم.
با قلبی که به‌سختی فضای سینه‌ام را تحمل می‌کرد خودم را از قزوین به تهران رساندم و رفتم معراج شهدا. به واسطه دوستانم پیکرش را نشانم دادند؛ غرق در زخم. صورت، سینه، بازو و پهلوی چپش به‌شدت آسیب دیده بود. نوای روضه‌های فاطمیه‌اش برایم زنده شد. چقدر با عشق می‌خواند و ذکر مادر سادات را می‌گرفت. ذکر می‌گفت و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. حالا هم‌رنگ مادر سادات شده بود.
رفیقم چقدر خوب مزد گرفته بود. خودم غسلش دادم و کفنش کردم. گفتم یک سربند بیاورند به پیشانی‌اش ببندم. آوردند. سربند را که دیدم دلم بیش‌تر بهانه‌اش را گرفت. یادم افتاد سال پیش، معراج از حجت درخواست دو هزار سربند کرده بود با یک سوم قیمت. حجت بی چون و چرا سربندها را برای‌شان فرستاد. حالا یکی از همان سربندها روزی خودش شده بود.

مصاحبه: بنت‌الهدی عاملی
تنظیم: زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط